واکسن چهار ماهگی دختر طلا
سلام دخترم ببخش از تاخیرم
اومدم از خاطرات 4 ماهگیت بنویسم
دختر خوشگلم شب قبل از چهارماهگیت رفتیم عروسی .عروسی فرناز بود و تو از بس دختر نازک نارنجی و حساسی هستی نزاشتی مامان یه دقیقه عروس خانمو درست حسابی ببینم .
با باباجون رفتیم بیرون تالار 3 تایی قدم زدیمو حسابی گشتیم و عکس گرفتیم
اینم عکسای تالاره
روزی که باید واکسن میزدی خونه مامان بزرگ مه پارت بودیم وای دخترم چقدر موقع واکسن زدن گریه کردی و چقدر مامان و بابا غصه خوردیم .فک کنم خیلی زیاد دردت گرفت
راستی این دفعه بابا جونت جرئت پیدا کرد و اومد تو اتاقی که واکسن میزدی و مثل پدرای قوی کنارمون ایستاد و نگاهت میکرد و بعد از واکسن و قطره زودی بغلت کرد و اومدیم خونه تا روز خوب بودی اما همین که شب شد تبت رفت بالا دخترم همش تبت میرفت بالا به 38 که میرسید با قل هوالله میاوردمش پایین هر 6 ساعت استامینیفون بهت میدادم تند تند پاشویت میکردم
اون شبم مثل واکسن 2 ماهگیت باباجونت سرکار وبود و من تک و تنها باید مراقبت میموندم دلشوره داشتم تا صبح نخوابیدم
هر از گاهی ناله میکردی تو خواب اما دخترم من حواسم بهت بود تنهات نزاشتم
برات لالایی میخوندم با هم فیلم نگاه کردیم یه عالمه بغل مامانی با هم راه رفتیم . روی پاهام گذاشتمت و تکونت دادم تا لالا شی .با هم خندیدیم و یه عالمه خوش گذروندیم .فردا صبحشم به خاطر اینکه بابات تغیر شیفت داشت سرکار بود یعنی شب میومد خونه من و تو روزم باز تنها بودیم اما من نمیترسیدم اخه ایمان داشتم که خدا مراقب تو گل دخترم هست
و همین طور بابا جون و من
بم اونروز کلا رو ساعت 2 ساعت چشم رو هم نزاشتم و همش نگاهت میکردم بعداز ظهر همون روز همونطور که لخت تو گهوارت بودی ازت یه عکس به یاد ماندنی گرفتم و شبم مهمونی رفتیم خونه مامان بزرگ جونت
خودم نقاشیش کردم
اینم از کیک چهارماهگی