بیمارستان رفتن آفاق
دختر خوشگلم فرشته زمینیم
امروز خبر خوبی ندارم .روز خوبیم با هم پشت سر نزاشتیم فقط تو داشتی مامان جونتو دق میدادی
شب منو تو تنها بودیم مثل همیشه نوبت شیفت شب بابا جونت بود و منو تو دوتایی تنهایی داشتیم خوش میگذروندیم که دیدم مثل همیشه سر حال نیستی بغلت کردم و همین طور که تو بغلم بودی بالا اوردی .جدی نگرفتم گفتم زیادی خوری کردی لابد
بازم تکرا شد
.
و دوباره خیلی زیاد وری که تمام لباس مامان خیس شد و یه جای خشک جلو پیراهنم نموند نفهمیدم چطور بردمت بیمارستان تو راه زنگ زدم به بابا جونت که بیاد بیمارستان کودکان
اونجا بهت امپول و چند تا دارو دیگه دادن تا داروهاتو گرفتم بابا اومد و چقدر رنگش پریده بود و چقدر غصه میخورد امپولو که زدی یه عالمه گریه کردی . گفتن چیزی نیست و ببریمت خونه بعد 1 ساعت باز بهت شیر بدم
به خودم اومدم دیدم با شلوار خونگیم تو بیمارستان اینور و اونور میرفتم
تو خونه باز بالا اوردی 2 بار دیگه بردیمت بیمارستان خصوصی کودکان و اونجا بستریت کردن و سرم برات وصل کردن
مامان جون قربون اون خوشگلیات بشم که با چشمات بهم التماس میکردی که نجاتت بدم بعد از اینکه اروم شدی با بغض بهم نگاه میکردی و همش لبای خوشگلتو به هم فشار میدادی . اونجا همه عاشقت شده بودن از خانم پرستار بگیر تا خانم دکتر نصف شبی خانم دکتر اومده بود باهاش کلی بازی کردی و بهت عروسک داد و عروسکشو میخواستی بخوری .
شکر خدا که الان تو خونه ایم و تو تو گهوارت لالا کردی . دخترم تو مریض بشی مامان و بابا کلی غصه میخوریم و کلی پیر میشیم .
دختر گلم خواهش میکنم قوی باش من و بابا عاشقتیم
اینم فرشته مامان و بابا الهی که دردش بخوره تو جونم نبینم دیگه این حالشو