دختر خوشگلم فرشته زمینیم امروز خبر خوبی ندارم .روز خوبیم با هم پشت سر نزاشتیم فقط تو داشتی مامان جونتو دق میدادی شب منو تو تنها بودیم مثل همیشه نوبت شیفت شب بابا جونت بود و منو تو دوتایی تنهایی داشتیم خوش میگذروندیم که دیدم مثل همیشه سر حال نیستی بغلت کردم و همین طور که تو بغلم بودی بالا اوردی .جدی نگرفتم گفتم زیادی خوری کردی لابد بازم تکرا شد . و دوباره خیلی زیاد وری که تمام لباس مامان خیس شد و یه جای خشک جلو پیراهنم نموند نفهمیدم چطور بردمت بیمارستان تو راه زنگ زدم به بابا جونت که بیاد بیمارستان کودکان اونجا بهت امپول و چند تا دارو دیگه دادن تا داروهاتو گرفتم بابا اومد و چقدر رنگش پریده بود و چقدر غصه میخورد امپول...