آفاقآفاق، تا این لحظه: 10 سال و 3 ماه سن داره

زیباترین هدیه خداوند آفاق نازنینم

5 ماهگی آفاق خانمی

سلام دختر قشنگم دخترخوشگلم شکر خدا خوبی و و مامان از این ماه بهت غذا میدم . دکتر نگفته خودم سرخود میدم میخوام کم کم به غذا ها و خوراکی ها برات لعاب برنج درست میکنم و سرلاک و فرنی لعاب برنج رو از همه بیشتر دوست داری با اشتها نمیخوری اما میدونم کم کم اشتها میایی و از دست پخت مامان جون کم کم خوشت میاد نمیدونم تا 6 ماهگی یعنی میشه 1 کیلو وزن اضافه کنی اگه این اتفاق بیوفته چقدر خوشحال میشم و به قول معروف با دمم گردو میشکنم و اینکه 13 مرداد تولدت امیرعباس  جون بود رفتیم انجا بهت خوش گذشت اما اخرش دیگه کلافه از همه یه عالمه جیغ و داد کشیدی و گفتی بریم خونمون. من بیشتر از قبل خسته میشم و البته بیشتر از قبل برات ذوق می...
17 مرداد 1393

بیمارستان رفتن آفاق

دختر خوشگلم فرشته زمینیم امروز خبر خوبی ندارم .روز خوبیم با هم پشت سر نزاشتیم فقط تو داشتی مامان جونتو دق میدادی شب منو تو تنها بودیم مثل همیشه نوبت شیفت شب بابا جونت بود و منو تو دوتایی تنهایی داشتیم خوش میگذروندیم که دیدم مثل همیشه سر حال نیستی بغلت کردم و همین طور که تو بغلم بودی بالا اوردی .جدی نگرفتم گفتم زیادی خوری کردی لابد بازم تکرا شد . و دوباره خیلی زیاد وری که تمام لباس مامان خیس شد و یه جای خشک جلو پیراهنم نموند نفهمیدم چطور بردمت بیمارستان تو راه زنگ زدم به بابا جونت که بیاد بیمارستان کودکان اونجا بهت امپول و چند تا دارو دیگه دادن تا داروهاتو گرفتم بابا اومد و چقدر رنگش پریده بود و چقدر غصه میخورد امپول...
9 مرداد 1393

در 4 ماهگی چه گذشت

سلام عزیز دل مامانی قربون تو و اون همه خوشگلی که همشو از بابات ارث بردی برم عزیز دلم شیطنتات انقدر زیاد شده که گاهی میخوام  گازت بگیرم و بکنمت و بخورمت از ذوق بعضی وقتا وقتی برات بلند بلند ذوق میکنم و جیغ مینم و فدات میشم بابات چشماش دومتر باز میشه و تو دلش میگه خول شد زنم از دست رفت البته مگه جرئت داره به زبون بیاره خودتم گاهی میترسیو و حتما ته دلت میگی : ای بابا گیر کی افتادیم وای افاق نازنیم روز به روز خوشگلترو عسل تر داری میشی من نمیدونم دیگه چطوری ازت تعریف کنم فقط میدونم عاشقانه دوستت دارم و اینم بگم تمام رفتارو حرکاتت شبیه باباته هم قیافه خوشگلت مثل بابا جونته هم اون لبخندات و اخمات و اون جزابیت همیشگیت ...
24 تير 1393

واکسن چهار ماهگی دختر طلا

سلام دخترم ببخش از تاخیرم اومدم از خاطرات 4 ماهگیت بنویسم دختر خوشگلم شب قبل از چهارماهگیت رفتیم عروسی .عروسی فرناز بود و تو از بس دختر نازک نارنجی و حساسی هستی نزاشتی مامان یه دقیقه عروس خانمو درست حسابی ببینم . با باباجون رفتیم بیرون تالار 3 تایی قدم زدیمو حسابی گشتیم و عکس گرفتیم اینم عکسای تالاره روزی که باید واکسن میزدی خونه مامان بزرگ مه پارت بودیم وای دخترم چقدر موقع واکسن زدن گریه کردی و چقدر مامان و بابا غصه خوردیم .فک کنم خیلی زیاد دردت گرفت راستی این دفعه بابا جونت جرئت پیدا کرد و اومد تو اتاقی که واکسن میزدی و مثل پدرای قوی کنارمون ایستاد و نگاهت میکرد و بعد از واکسن و قطره زودی بغلت کرد و اومدیم خونه تا رو...
14 تير 1393

دعای یک مادر

به چه مانند کنم در همه آفاق تو را   هرچه در ذهن من آمد تو از آن خوب تری     خداجون دختر خوشگلمو همیشه از همه بلاها دور کن همیشه مراقبش باش من از همیشه عاشق ترم این عشق رو افزون کن   الهی امین ...
2 تير 1393

3 ماهگی آفاق

سلام دختر خوشگلم ماشالله هزار ماشالله که 3 ماهه شدی و بزرگ و غر غر و تر شدی خداجون شکرت دختر خوشگلم بیا بغلم دیروز با بابا حسین رفتیم برات کیک و کلی بادکنک رنگارنگ خریدیم تا برات جشن 3 ماهگی بگیریم  میخواستیم 3 تایی خوش بگذرونیم که بابا حسین گفت بریم خونه مامان بزرگ  واما.... همین که رسیدیم انقدر ماچ مالید کردن که بیحال و خسته لالا شدی بعدش به زور بیدارت کردم که باهامون حداقل عکس بگیری اولش کمی غرغر کردی اما همین که کیک رو دیدی اروم شدی ای دختر شکمو من دخترم الان بزرگ شدی و کارای جدید دوست دارم ازت ببینم جیغ و داد و غرغر و داشتی قبلا میخوام کارای جدید تر ببینم جدید ترین کارت اینه که با جغجغه ها...
1 تير 1393